در مجاورت عشق

ساخت وبلاگ
هی لسن بن جوق! در مجاورت عشق...
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 127 تاريخ : شنبه 9 مهر 1401 ساعت: 16:48

سولانژ، سرش را بر روی آسفالت سرد و نمناک گذاشته بود، شن ریزه ها و گل و لای زمین در گوش چپش فرو می رفتند، باران بی امان و سخت باریدن گرفته بود و چک و چک در گوش راستش می چکید، آب از طره ی موهای سیاهش شره می کرد و در یقه ی لباسش می ریخت ... موهای خیسِ به سر چسبیده ... خیابان خلوت و خالی از آدم را، خانه ها را، و ماه را مهی غلیظ پوشانده بود و حتی از جغد شب که روی شاخه های آن درخت کهنسال می نشست، خبری نبود ... سرش را روی آسفالت خیس فشار می داد و جان می کند ... سردش بود، قوز کرده و در خود مچاله شده، دست هایش را در جیب های کتش مشت کرده بود و با تمام جثه ی ریز اش روی آسفالت خم شده و گویی خوابیده بود ... قلبش چون نهنگی درون اقیانوس می تپید، به خودش می لرزید، اما دلش نمی خواست سرش را از روی آسفالت بردارد! دلش می خواست یک دانه قهوه باشد یا شاید تکه ای از موسیقیِ بی بدیلِ بنان! دلش را در خانه ای امن و عطر نان گرم جا گذاشته بود! در سرش صدای گرامافون کهنه ی قدیمی ای که خش و خش می کرد می پیچید و پیچک وار از تن احساسش بالا می رفت! ... *** ساعت شش و نه دقیقه صبح بود، تا طلوع یک ساعتی مانده بود، و گرگ و میش فضای دنج مخوفی را در جنگل می پراکند ... صدای کلاغ می آمد و پرندگان وحشی ای که سر صبح می خواندند ... باد چون دیوانه ای سرگشته خودش را به در و دیوار کلبه چوبی می کوبید، گویی می خواست کلبه را از جا بکند و با خود به ناکجا ببرد، باران بی رحمانه می بارید و انگار برای هرچه بیشتر باریدن عجله داشت.  باران چپ می زد و از پشت پنجره های چوبی کلبه ی محقر جنگلی با شیشه های لقی که زیر فشار باران صدا می کردند و آب از درز شان به درون نفوذ می کرد، نور ضعیف شمعی پیدا بود‌. فضا ربانیت یک کلیسا را پژواک می در مجاورت عشق...
ما را در سایت در مجاورت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msolangeg بازدید : 127 تاريخ : شنبه 9 مهر 1401 ساعت: 16:48